♤[ماسک هایی از جنس دروغ]♤ پارت [ ۱۲ ]
تنفنگ تانیزاکی رو برداشتم و رفتم دنبال چویا...
_چ...چویا..ه..وایسا چقد تند راه میری....وایسا منم بیام
چویا تند تند راه میرفت و اصلا صبر نمیکرد منم بهش برسم.....پدصگ/:
_خدایا...پاهام درد گرف..وایسا...
سرشو برگردوند و نگاهم کرد
*باور کنین دیدم پوزخند شیطانی زد/=*
به جون ایساما اگه امروز سر به سرش گذاشته باشم که اینطوری میکنه-_-
_ وایسا....ای دوست...رحم داشته باش
_دیگه رسیدیم
سرمو بالا گرفتم دیدم جلوی ساختمون ایم
_خو الان چه گوهی باید بخوریم
_تورو'-'
_ود...من مگه گوهم تمههه؟؟
_آره ولی از نوع نارنجیش
_شینههه باکاااا
_ایح بحث نکن باو الان فیودور و نیکولای میریزن اینجا از هر دوتامون گوه پلو درست میکنن
_جمع نبند من گوه نیستم میگم
_خداااا
_درد
_ولش کن دیگه بابا اه بیا بریم از در پشتی
آروم در پشتی رو باز کردم و رفتیم
تو
_شیشششش آروم تر
_من قدمام سبکه
_آره معلومه از این قد درازت
_من فقط ۶۴ کیلوعم'-'
_ودف...
یهو صدای پا اومد
_ششش بدو چویا برو تو کمددد
چویا رو تو کمد هول دادم و خودم رفتم پشت یکی از مبلا قایم شدم
در باز شد و دو نفر اومدن تو
_عمو فیدور گفتم که متاسفم
_ساکت شو نوروو تنها کاری که بهت سپردم این بود که دازایو بکشی حد عقلش شکنجه اش کنی ولی هیچکاری از دست توی اسکل برنمیاد هیچکارییی
یا اوتوگامی...این فیدوره/:؟عصبانیتشو قربون😂
نورو تا اومد حرف بزنه فیدور هولش داد سمت کمد و کمد افتاد..تفف چویا تو کمدههه
_یهو از پشت مبل پریدم بیرون
_یا ایسامااااا
فیدور جیغ بنفشی زد و عقب رفت
یهو با دیدن من که با قیافه متعجب بهش زل زده بودم قیافه اش خونسرد شد و سرفه ای کرد:
_اهم....دازای کون....به موقع اومدین
_جم کن خودتو پاستیل بنفش کت مخملی برو اونور
فیودور با قیافه متعجب از جلوی کمد کنار رفت
*فیودور تو ذهنش:ودف'-'؟*
دازای نورو و فیودور رو کنار زد رفت سمت کمد در کمد و رو باز کرد چویا پرید بیرون و نفس نفس زد
_چو...
_خفه شو اصن ایده بدی بود تو کمد قایم شمممم ایحححح نفسم گرففT-T
_به من چه '-'
_باکااا
فیودور:دوستاننن میخوایم حرف بزنیمااا
دازای:هوم؟او اهم اهم بفرمایید
فیودور:
*قیافه پوکر گرفتن*
*پوفی کشیدن*
*قیافه جدی گرفتن*
خب....راستیتش همونطور که مشخصه من عموی نوروعم نورو تازه اومده به یوکوهاما یا بهتر بگم درواقع من ازش خواستم بیاد....
پوزخند شیطانی ای زد:
خب....خیلی وقت بود که میخواستم انتقام مرگمو بگیرم..پس چه ایده ای بهتر از نورو!خطرناک ترین فرد دارای موهبت!
_تنت میخاره خو'-'؟
دازای اینو گفت و پوکر نگاهش کرد
فیودور:
نه تنم نمیخاره دازای کون ولی طعم انتقام خیلی شیرینه....و راستش این اولین روز شروع لذتمه...
دازای:و تف!باز چه گوهری میخوای به افشانی؟
_تو را میخوام به افشانم/=
_من گفتم گوهر نگفتم گوه'-'
_شت..
_ایول چه گوهر گران بهایی ام من :>
_ای..خدا....
_هوف....اصن بگو ببینم بقیه اعضا موشها کجان؟
پوزخندی زد و گفت:
رفتن یه مکان جدید..فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشید...رفتیم به یه مکان جدید...فقط محض احتیاط اومدم سر بزنم...بجورایی بمب پشت سرتون رو کار گذاشتم.....بعدشم خواستم از در پشتی برم که شماها مزاحمم شدید...هوف...به هر حال
..شماهم با اینجا و مدارکش بسوزید...بای بای^-^
دازای:ودف؟؟؟؟
چویا:بدو گمشو بریممم
فیدور:
بای بای^-^
در عرض یک ثانیه به همراه نورو غیبش زد
صدای بمب میاد
*انفجار تا ۵ ثانیه دیگر*
*۵*
چویا:دازاییی
*۴*
با وحشت بهم نگاه میکنیم
*۳*
_یه کاری بکننن
*۲*
_دازایییی
*۱*
با عجله پریدم
چویا رو تو بغلم گرفتم کتمو روش کشیدم از پنجره پریدم بیرون
*بوممممممممم*
* شیشه ها شکست,ساختمون منفجر شد و آتیش گرفت*
در آن لحظه،گوشام هیچ چیزی نمیشنید...انگار دنیا حالت صحنه آهسته به خودش گرفته بود...
با وحشت در حال پرت شدن از پنجره به آتیش که با عصبانیت و خشم شعله میورزید و ساختمون رو میبلعید زل زده بودم که یهو افتادم و محکم با سر خوردم زمین...و..بیهوش شدم.....
_چ...چویا..ه..وایسا چقد تند راه میری....وایسا منم بیام
چویا تند تند راه میرفت و اصلا صبر نمیکرد منم بهش برسم.....پدصگ/:
_خدایا...پاهام درد گرف..وایسا...
سرشو برگردوند و نگاهم کرد
*باور کنین دیدم پوزخند شیطانی زد/=*
به جون ایساما اگه امروز سر به سرش گذاشته باشم که اینطوری میکنه-_-
_ وایسا....ای دوست...رحم داشته باش
_دیگه رسیدیم
سرمو بالا گرفتم دیدم جلوی ساختمون ایم
_خو الان چه گوهی باید بخوریم
_تورو'-'
_ود...من مگه گوهم تمههه؟؟
_آره ولی از نوع نارنجیش
_شینههه باکاااا
_ایح بحث نکن باو الان فیودور و نیکولای میریزن اینجا از هر دوتامون گوه پلو درست میکنن
_جمع نبند من گوه نیستم میگم
_خداااا
_درد
_ولش کن دیگه بابا اه بیا بریم از در پشتی
آروم در پشتی رو باز کردم و رفتیم
تو
_شیشششش آروم تر
_من قدمام سبکه
_آره معلومه از این قد درازت
_من فقط ۶۴ کیلوعم'-'
_ودف...
یهو صدای پا اومد
_ششش بدو چویا برو تو کمددد
چویا رو تو کمد هول دادم و خودم رفتم پشت یکی از مبلا قایم شدم
در باز شد و دو نفر اومدن تو
_عمو فیدور گفتم که متاسفم
_ساکت شو نوروو تنها کاری که بهت سپردم این بود که دازایو بکشی حد عقلش شکنجه اش کنی ولی هیچکاری از دست توی اسکل برنمیاد هیچکارییی
یا اوتوگامی...این فیدوره/:؟عصبانیتشو قربون😂
نورو تا اومد حرف بزنه فیدور هولش داد سمت کمد و کمد افتاد..تفف چویا تو کمدههه
_یهو از پشت مبل پریدم بیرون
_یا ایسامااااا
فیدور جیغ بنفشی زد و عقب رفت
یهو با دیدن من که با قیافه متعجب بهش زل زده بودم قیافه اش خونسرد شد و سرفه ای کرد:
_اهم....دازای کون....به موقع اومدین
_جم کن خودتو پاستیل بنفش کت مخملی برو اونور
فیودور با قیافه متعجب از جلوی کمد کنار رفت
*فیودور تو ذهنش:ودف'-'؟*
دازای نورو و فیودور رو کنار زد رفت سمت کمد در کمد و رو باز کرد چویا پرید بیرون و نفس نفس زد
_چو...
_خفه شو اصن ایده بدی بود تو کمد قایم شمممم ایحححح نفسم گرففT-T
_به من چه '-'
_باکااا
فیودور:دوستاننن میخوایم حرف بزنیمااا
دازای:هوم؟او اهم اهم بفرمایید
فیودور:
*قیافه پوکر گرفتن*
*پوفی کشیدن*
*قیافه جدی گرفتن*
خب....راستیتش همونطور که مشخصه من عموی نوروعم نورو تازه اومده به یوکوهاما یا بهتر بگم درواقع من ازش خواستم بیاد....
پوزخند شیطانی ای زد:
خب....خیلی وقت بود که میخواستم انتقام مرگمو بگیرم..پس چه ایده ای بهتر از نورو!خطرناک ترین فرد دارای موهبت!
_تنت میخاره خو'-'؟
دازای اینو گفت و پوکر نگاهش کرد
فیودور:
نه تنم نمیخاره دازای کون ولی طعم انتقام خیلی شیرینه....و راستش این اولین روز شروع لذتمه...
دازای:و تف!باز چه گوهری میخوای به افشانی؟
_تو را میخوام به افشانم/=
_من گفتم گوهر نگفتم گوه'-'
_شت..
_ایول چه گوهر گران بهایی ام من :>
_ای..خدا....
_هوف....اصن بگو ببینم بقیه اعضا موشها کجان؟
پوزخندی زد و گفت:
رفتن یه مکان جدید..فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشید...رفتیم به یه مکان جدید...فقط محض احتیاط اومدم سر بزنم...بجورایی بمب پشت سرتون رو کار گذاشتم.....بعدشم خواستم از در پشتی برم که شماها مزاحمم شدید...هوف...به هر حال
..شماهم با اینجا و مدارکش بسوزید...بای بای^-^
دازای:ودف؟؟؟؟
چویا:بدو گمشو بریممم
فیدور:
بای بای^-^
در عرض یک ثانیه به همراه نورو غیبش زد
صدای بمب میاد
*انفجار تا ۵ ثانیه دیگر*
*۵*
چویا:دازاییی
*۴*
با وحشت بهم نگاه میکنیم
*۳*
_یه کاری بکننن
*۲*
_دازایییی
*۱*
با عجله پریدم
چویا رو تو بغلم گرفتم کتمو روش کشیدم از پنجره پریدم بیرون
*بوممممممممم*
* شیشه ها شکست,ساختمون منفجر شد و آتیش گرفت*
در آن لحظه،گوشام هیچ چیزی نمیشنید...انگار دنیا حالت صحنه آهسته به خودش گرفته بود...
با وحشت در حال پرت شدن از پنجره به آتیش که با عصبانیت و خشم شعله میورزید و ساختمون رو میبلعید زل زده بودم که یهو افتادم و محکم با سر خوردم زمین...و..بیهوش شدم.....
۵.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.